دیشب که در خیال تو چشمم به ماه بود
ما بین ماه و روی توام اشتباه بود
ممتاز گشت عاقبة الامر روی تو
زان لکه سیاه که به رخسار ماه بود
شب ها را با خیال تو صبح میکنم.صبح که نه.من بی تو صبحی ندارم.نیستی اما صبا صدای نفسهایت را برایم میاورد.و من خوشحالم در هوایی نفس میکشم که تو در آن نفس میکشی.کاش میدانستی انتظار تو را کشیدن چقدر سخت است.هر روز غروب دلم از دست دلم میگیرد وچشمانم به حالم اشک میریزند و من بی آنکه چشم از خورشید بردارم چشمان نافذ تورا در خورشید می بینم و خودم را در خطه ی نگاهت غرق می کنم...
نویسنده » آب » ساعت 4:39 عصر روز یکشنبه 89 تیر 13